عملیات خیبر، گردان حبیب ابن مظاهر
قسمت پایانی :
یه موتور سوار که وضعیت منو دید گفت: “می تونی سوار موتور بشی” گفتم: “بله سعی می کنم.” به هر زحمتی بود نشستم پشت موتور و با دست چپ محکم گرفتمش.
نمی دونم چی شد و تا کجا منو برد؟ چیزی یادم نیست. وقتی به هوش اومدم، دیدم داخل قایق تو هورالعظیم هستم و دوباره بی هوش شدم، چشم باز کردم تو بیمارستان اهواز بودم.تزریق سرم و آمپول و پانسمان های اولیه انجام شده بود. با هواپیمای ۳۳۰ به بیمارستان امام رضا(ع) مشهد منتقل شدم. داخل هواپیما برانکاردها رو بصورت طبقه ای با فاصله نیم متر از هم با کمر بند مخصوص و قلاب آویزون کرده بودن. طبقه پایینی، مجروحی بود که موج انفجار گرفته بود و از پایین با مشت به برانکارد من می زد و می گفت: “یک، دو، سه !؟” انگار رزمی کار بود! من از شدت درد به خودم می پیچیدم و داد می زدم:”تو رو خدا یکی بیاد دستای این بنده خدا رو ببنده.” بالاخره اومدن جاشو با طبقه بالا عوض کردن و دیگه هوا رو با مشت می زد! بعد از چند روز تعدادی از مجروح ها رو به تهران اعزام کردن و منو از فرودگاه با آمبولانس به بیمارستان شهدای تجریش فرستادن. با مادرم تماس گرفتم و گفتم: “تهرانم چیزی نیست دستم یه ترکش کوچیک خورده. “مادرم که همیشه نگران چشمای من بود پرسید: چشمات؟ گفتم: ” نگران نباش هیچی نشده.” یه تعداد دانشجوی دختر به بیمارستان مامور شده بودن. یکی از اونا اومد پیشم و گفت: “من نیت کردم با جانباز و مجروح جنگی ازدواج کنم، الانم از شما خوشم اومده!” من که خیلی دستپاچه شده بودم. بدون اینکه فکر کنم از ترس گفتم: “من نامزد دارم!”
اونم کم نیاورد و گفت: “باید نامزدت رو ببینم.” هر روز میومد پیشم و می گفت: “نامزدت نیومد؟” من که یه دروغ گفته بودم، الان باید با یه دروغ دیگه دروغ قبلی رو رفع و رجوع می کردم. بی حکمت نیست که دروغ اینقدر مذمّت شده. همه فامیل و دوستام میومدن برای ملاقات و من به ناچار با خاله کوچیکم هماهنگ کردم و بعنوان نامزدم معرفی کردم! اون دختر خانم هم خیالش راحت شد و دست از سرم برداشت. (البته بعدها خیلی پشیمون شدم!؟) در مدتی که بیمارستان بودم، شهیدان امیر گره گشا و رضا بصیری از بچه های دیدبانی اومدن ملاقاتم و گفتن: “همه بچه ها فکر کردن شهید شدی.” گفتم: “متاسفانه سعادت نداشتم.” بعد هم خبر شهادت محمد رامین، شهید قائم مقامی و شهید عباس خلج زاده رو بهم دادن.
یه شبم تلویزیون خبر شهادت حاج همت رو تو جزیره مجنون اعلام کرد. خیلی گریه کردم و حالم بد شد. حالا دیگه فرمانده دوست داشتنی لشکر حضرت رسول(ص) هم آسمونی شده بود. چند روز بعد هم شنیدم فرمانده گردان حبیب (عمران پستی) هم شهید شده.
متخصص ارتوپد (دکتر اسماعیلی)گفت: “من باید دستت رو عمل کنم و چون آرنج نداری باید با پیچ و سیم پلاتینی فیکسش کنم و دیگه هیچ حرکتی نخواهد داشت و خم و راست نمیشه.” رضایت دادم و عمل کرد. دکتر بعد از اظهار رضایت از عمل گفت: “شش ماه دیگه جوش می خوره و اونموقع باید بیای پلاتین رو در بیاریم.” از بیمارستان مرخص شدم.
به شوهر خالم (علی پیوسته گر) که اونم تو دیدبانی بود گفتم: “من حلقه فیلم دوربین عکاسی رو داده بودم به شهید رامین، بگردید پیدا کنید.” اونم فیلم رو از جیب اورکت شهید رامین پیدا کرد و برام آورد. فیلم رو ظاهر کردم و عکس محمد رامین، حسین سنگرگیر، عباس خلج زاده منو برد به اون روزا، یادم اومد عباس قبل از ما عازم عملیات بود باهاش رو بوسی کردم و همینطور که با بیسم پشت ماشین تویوتا نشسته بود ازش عکس گرفتم. ماشین حرکت کرد. زد به سقف ماشین، حسین پشت فرمون بود نگه داشت. منو صدا کرد و گفت: “این عکس رو ببر بده خونمون.” متاسفانه من آدرسی ازش نداشتم و فکر می کنم از طریق یکی از بچه ها فرستادم. الانم خیلی دوست دارم برم سر مزارش، شاید بتونم خانواده اش را ببینم. حیف شد قبل از سوار شدن به هلی کوپتر شنوک خیلی عکس گرفتم و متاسفانه فیلم داخل دوربین افتاد دست عراقیا! حالا من مونده بودم و کلی خاطره و افسوس با یه دست علیل . تصمیم گرفتم هر طور شده زیر بار محدودیت دستم نرم . بعد از یکماه شروع
کردم به ورزش و آرنجم رو سعی کردم خم و راست کنم. مدام از محل جوش خوردگی می شکست و دوباره جوش می خورد. با دست آتل گرفته به منطقه رفتم ، یه مدت گوشت آرنجم بر اثر فشار پیچ سوراخ شده بود. می رفتم استخر و بعد فشار می دادم آب بیرون می پاشید! بجای شش ماه شش سال طول کشید و با ترفندی که ناخودآگاه بکار گرفته بودم به مرور غضروف آرنج تشکیل شد. وقتی بعد از شش سال به دکتر اسماعیلی مراجعه کردم. سوابق پرونده رو بررسی کرد و ذوق زده همه پزشکها و دانشجوهای بیمارستان رو در اتاق کنفرانس جمع کرد و این اتفاق عجیب رو براشون توضیح داد و سوال هایی هم از من پرسید. بعد هم منو به اتاق عمل برد و پیچ و سیم ها رو جدا کرد.
