عملیات خیبر، گردان حبیب ابن مظاهر
قسمت سوم:
یه ترکش بزرگ آرنج دست راستم رو برده بود و خونریزی زیاد بود. یاد چفیه شهید رامین افتادم. با دست چپم باز کردم و محکم آرنجم رو باهاش بستم. مصطفی و حسینی هم کمی کمکم کردن. ترکش های دیگه ای به پای راستم، کمرم و سرم خورده بود. خیلی جالب بود مصطفی با اینکه شیرین صحبت می کرد و بعضی از حروف رو نمی تونست به خوبی ادا کنه یه ترکش کوچیک هم درست خورده بود به زبونش. گفت: “میتم دون ببین منم تلکش خولدم” و یه ترکش از دهنش در آورد و نشونم داد. از زبونش خون میومد. در همون حال گفت: “میتم دون دولبینت لو بده ادت عکث بگیلم.” گفتم: “برای چی؟” حسینی گفت: “مگه خودت نگفتی هرکی شهید شد ازش عکس بگیریم؟” گفتم: “بابا من که هنوز زندهام!” با لحن عجیبی گفت: “نه دیگه تو قراره شهید بشی،مگه خواب ندیدی؟!” مصطفی هم حرفاش رو تایید کرد. با اینکه درد داشتم خندم گرفت. گفتم: ” لازم نکرده، شما بلند شید برید جلو.”
گفتن: “تو رو خدا شهید شدی مارم شفاعت کن.” خداحافظی کردن و رفتن.
هوا روشن شده بود و من برای اینکه جانپناه داشته باشم خودم رو کشیدم داخل یه چاله. دیدم یه برادر بسیجی هم داخل چاله افتاده و داره سیگار می کشه. گفتم: “برادر انگار تو هم مجروح شدی؟” گفت: “چیزی نیست پام قطع شده!؟”
گفتم: “خوب چرا نمی ری عقب.” گفت: “منتظرم بچه ها خط رو بشکنن برم جلو!؟” خیلی تعجب کردم. گفتم: “حالا چرا سیگار می کشی؟” گفت: “سیگار برای مجروح خوبه!؟” منم به شوخی گفتم: ” پس یه دونه هم بده من بکشم” گفت: ” نه نمی دم تو سیگاری نیستی.” تو افکار خودم غرق بودم. با خودم گفتم حالا که قراره شهید بشم. منم می مونم اینجا و بعد از شکستن خط می رم جلو. ناگهان یه خمپاره نزدیکم خورد و ترکش بزرگ سردی با قسمت گردی محکم به صورتم خورد. برق از چشام پرید.انگار کسی یه چک محکم زده باشه تو صورتم. به نظرم اومد کسی بهم گفت : “پاشو برو عقب تو شهید نمی شی.” صداهایی به گوش میرسید: “عقب نشینی کنید. عقب نشینی کنید.” چند نفر اومدن از جلومون رد شدن و رفتن عقب. از یکیشون پرسیدم: “چی شده برادر چرا عقب می رید؟” گفت: “عقب نشینی شده شما هم برید عقب.” گفتم: “من تنهایی نمیتونم برم عقب.” کمکم کرد و دست چپم رو انداخت دور گردنش و گفت: “بیا با هم بریم.” چند قدمی رفتیم. شدت آتیش خیلی شدید بود . چند بار زمین خوردیم . اون بنده خدا که دید من مانع عقب رفتنش هستم،منو رها کرد و رفت. مونده بودم چیکار کنم. پای راستم متورم شده بود و خونریزی داشت. هر کاری کردم دیدم نمیتونم روی پام بلند شم. به ناچار به صورت پشت خیز خودمو رو زمین کشیدم. با شدت گرفتن عقب نشینی، ستون مجروحها هر کدوم با هر وضعیتی که داشتن در حال عقب نشینی بودن. مسیر عقب نشینی به گونهای بود که اگر کسی جامی موند بقیه هم عقب می موندن. برای همین فشار زیادی برای سریع حرکت کردن بود. نیروهای سالم امکان بردن همه مجروحها رو نداشتن و عده ای هم فقط می خواستن خودشون رو نجات بدن. علاوه بر شلوار نظامی، یه شلوار کردی هم از زیر پوشیده بودم و چون پای راستم متورم بود و خونریزی داشتم، شلوارنظامی رو درآوردم و انداختم. غافل از اینکه دوربین هم داخل جیب شلوارم بود. با فشار مجروحان پشت سر سعی کردم با یه زانو و دست چپ خودم رو رو زمین بکشم. بدنم گرم شد و سعی کردم به درد غلبه کنم. هر طور بود روی پام ایستادم و لنگ لنگان به مسیر ادامه دادم. عراقیا با قناسه مجروها روهدف قرار میدادند. تیرهای قناسه با صدای “دیز،دیز” مدام از بغل گوشمون رد می شد. آتشباری خمپاره هم که اصلا قطع نمی شد. در افکار خودم غوطه ور بودم و مدام با خودم می گفتم: “دیگه شهید نمی شم. دیگه شهید نمی شم.” به خاطر موج گرفتگی و وضعیت جسمی خیلی بی حال بودم. گلوله های خمپاره کنارم زمین می خورد و من اصلا خیز نمی رفتم و اگر هم زمین میوفتادم به راحتی نمی تونستم بلند شم. تیرهای قناصه عصبیم کرده بود. برگشتم رو به عراقیا و داد زدم : ” نامردا بزنید ،بزنید،من دیگه شهید نمی شم.” در همین حین یه تیر هم به قسمت رون پای چپم خورد و مقداری گوشت پام رو برد ولی به استخون و عصب آسیبی نزد. یکی از دوستام رو دیدم که روده هاش تودستش بود و عقب می رفت. گفت: ” نامردا اومدن جلو و دارن به بچه ها تیر خلاص می زنن.” جنازه های بعثی که در مسیر از روزهای قبل رو زمین افتاده بودن مانع حرکت بودن . سعی کردم حتی الامکان پام رو روی جنازه ها نزارم ولی پام گیر کرد و با صورت افتادم روی صورت یه جنازه، لبم گرفت به لب جنازه! داشت حالم به هم می خورد. دست چپم رو گذاشتم روی صورت جنازه و فشار دادم بلند شم، انگشتام رفت تو گوشت و چشمش. دستم رو با خاک تمیز کردم.داشتم عوق می زدم. دوباره به راه افتادم.
