عملیات خیبر، گردان حبیب ابن مظاهر
قسمت دوم:
به خط عزیمت رسیدیم. قرار شد شب رو پشت خاکریز بمونیم و بعد از نماز صبح به خط دشمن بزنیم. من به قدری سردم بود که خوابم نمیبرد. توپخونه و ادوات دشمن مدام فعال بود. از نور توپهای ۱۵۵ اتریشی که تا قبل از فرود نمایان بود حدود اصابتش رو تخمین میزدیم. وقتی بالا سرمون خاموش می شد با سر می رفتیم تو چاله و میخواستیم زمین رو گاز بزنیم. واقعا وحشتناک بود. دو طرف جاده آب بود و گلوله هایی که داخل آب منفجر می شد مثل زلزله جاده رو تکون می داد و پس از اون سونامی آب بود که رو سرمون می ریخت. به حسینی و رجبلو گفتم: “روی توپخونه و مواضع دشمن اجرای آتیش کنیم.” گفتند: ” هم دید نداریم و هم امکان زدن توپخونه دشمن به دلیل مسافت زیاد وجود نداره.” گفتم: “پس این حضور ما تو گردان فایده ای نداره و بهتره لا اقل اسلحه برداریم و بجنگیم.” حسینی گفت: “اینکار درست نیست،ما دیدبان توپخونه ایم.” اصلا قانع نشدم ولی چیزی نگفتم. دنبال پتویی میگشتم که روی خودم بکشم و چند ساعتی بخوابم. چند متر اونطرف تر در تاریکی شب کسی رو دیدم که پتویی روش کشیده و آروم خوابیده. بدون توجه به اینکه اون کیه، گفتم: “برادر اجازه بده منم کنارت بخوابم.” صدایی در نیومد. دوباره تکرار کردم. با خودم گفتم: “عجب خواب سنگینی داره، زیر این آتیش چه راحت گرفته خوابیده!” گوشه پتو روگرفتم و روی خودم کشیدم. همین که کمی گرم شدم،خوابم برد. تو خواب دیدم خونه ام و مادرم می گه: “برو دوستات رو برای شام دعوت کن.” پرسیدم: “به چه مناسبتی؟” گفت: “بگو عروسیمه.” با تعجب پرسیدم: “با کی قراره عروسی کنم که خودم نمیدونم؟” مادرم گفت: “چیکار داری، تو بگو دوستات بیان.” با صدای بچهها از خواب بیدار شدم: “پاشید نماز بخونید میخوایم راه بیفتیم.” بلند شدم و برادری که کنارش خوابیده بودم رو صدا کردم: “برادر بلند شو نماز بخون میخوایم راه بیفتیم.” جوابی نداد و حرکتی هم نکرد! پتو رو کنار زدم و دیدم شهید شده و برای اینکه نیروها نبینن روش پتو کشیده بودن. سریع تیمم کردم و نمازم رو خوندم. به مصطفی و حسینی خوابم رو تعریف کردم. هر دو با شور و شعف خاصی گفتن: “میثم جون تو شهید میشی ،تعبیر این خواب همینه.” با خودم گفتم: “عجب! پس منم قراره شهید بشم.” قرار گذاشتیم هر کی شهید شد با دوربینی که همرام بود، ازش عکس بگیریم. به ستون یک حرکت کردیم.من برای احتیاط یه کلاش غنیمتی برداشتم. هوا هنوز تاریک بود. حسینی جلوی من و مصطفی پشت سرم بود. مصطفی که چشماش ضعیف بود و عینک ته استکانی داشت تند تند زمین میخورد. گفتم: “مصطفی تو بیا جلوی من تا من حواسم بهت باشه”
مسافت زیادی نرفته بودیم که سر ستون درگیر شد. خمپاره ۶۰ بود که بدون سوت و بیامان، چپ و راستمون منفجر می شد. تیرای رسام دوشکاهای بعثیا انگار تمومی نداشت. نفرات جلو یکی یکی زمین میوفتادن. بوی دود باروت و آتیش و خون! بود که تو هوای طلائیه پیچیده بود. در میون صدای انفجارهای پی در پی و رگبار گلوله، صدای فریاد، ذکر و ضجًه بچه ها مدام به گوش می رسید. از یه طرف با خوابی که دیده بودم منتظر آسمونی شدن بودم و از طرف دیگه شیطون وسوسم می کرد: “حالا زوده شهید بشی، حواست باشه یه جوری پشت سر نفر جلویی حرکت کنی که تیر به تو نخوره !؟” غرق در همین افکار بودم که یه خمپاره ۶۰ نامرد نشست سمت راستم. یه آن احساس کردم که انگار داره خوابم تعبیر میشه ، هنوز گیج و منگ بودم.
