عملیات خیبر،گردان حبیب ابن مظاهر
قسمت اول:
برای عملیات خیبر به همراه برادر مصطفی رجبلو و آقای حسینی (پاسدار وظیفه) به عنوان دیدبان توپخونه به گردان حبیب بن مظاهر لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) به فرماندهی شهید عمران پستی مامور شدیم. برای سوار شدن به هلیکوپتر شنوک شهید حسین سنگرگیر، جانباز سرافراز حسن فیاضی و شهید محمد رامین ما رو تا پای پرواز همراهی کردن و ضمن معرفی به فرمانده گردان توجیح نهایی و سفارش های لازم انجام شد. قبل از سوار شدن به هلیکوپتر، شهید رامین چفیه‌ای رو دور کمرم بست و گفت: “اگه احیاناً مجروح شدی به دردت می‌خوره.” من هم فیلم آخرین عکسایی که با دوربینم گرفته بودم رو در آوردم و به شهید رامین دادم. سوار هلیکوپتر شنوک شدیم. یک جیپ و تیربار دوشکا و تجهیزات نظامی هم داخل هلیکوپتر قرار گرفت. با عبور از هورالعظیم وارد جزیره مجنون شدیم. جنگنده‌های دشمن در حال پرواز بودن و هر لحظه خطر هدف قرار گرفتن وجود داشت.
با فرود هلیکوپتر به سرعت پیاده شدیم. ضد هوایی‌های مستقر در جزیره در حال شلیک به سمت هواپیماها بودند. پس از طی مسافتی، در محلی بین دو خاکریز مستقر شدیم. شب رو استراحت کردیم و روز بعد با اومدن مرحوم حاج بخشی و توزیع حنا بین رزمنده ها حال و هوای عجیبی حکم فرما شد. شهید عمران پستی برای توجه بیشتر و سکوت رزمنده ها با اسلحه کلت کمری چند تا تیر هوایی شلیک کرد و پس از جمع شدن نیروها آخرین هماهنگی‌ها و موضوعات قابل توجه رو در خصوص عملیات پیش رو تشریح کرد.
همه رزمنده‌ها علاوه بر لباس نظامی یک دست بادگیر هم داشتن و من اصلاً متوجه ضرورت همراه داشتن بادگیر نشدم. قبل از عزیمت برای عملیات، کنار جاده ای مستقر شدیم. برادر شیخ حسن(دیدبان) را اونجا دیدم که به گردان دیگه ای مامور شده بود. هواپیماهای دشمن مدام شیرجه می‌زدن و با کالیبر نیروهای مستقر در کنار جاده، که هر دو نفر حفره ای به عمق بیش از نیم متر در زمین کنده بودن رو هدف قرار می دادن. شیخ حسن با آن قامت بلند در حالی که سیگار می‌کشید تا لحظه آخر که هواپیما نزدیک می شد داخل چاله نمی‌اومد و همین که هواپیما بالای سرمون می رسید، آخرین پُک رو به سیگارش می‌زد و می‌گفت:” اومد،اومد” و بعد داخل چاله می نشست و سرش رو می دزدید. هواپیماها اونقدر پایین پرواز می کردن که چهره خلبان هواپیما قابل تشخیص بود. با هر شیرجه هواپیماها تعدادی از بچه ها شهید می شدن. صدای “تِپ تِپ” گلوله ها که به زمین و گاهی به بچه ها می خورد شنیده می شد. بیشتر بچه ها با کلاش و تیربار به سمت هواپیما شلیک می کردن. با دیدن پرواز پایین هواپیما ها حس عجیبی داشتم. دلم می خواست با سنگ به هواپیما بزنم. گودالهایی که کنده بودن کاملا خیس بود چون هرچی می کندن آب بالا می اومد. من اونجا به ضرورت پوشیدن بادگیر پی بردم ولی دیگه کار از کار گذشته بود.
چندین بار شهید حاج همت رو با موتور تریل دیدیم، که برای بررسی شرایط منطقه و نیروها به گردانها سرکشی می کرد. با دیدن حاجی خیلی روحیه می گرفتیم.
هوا هنوز روشن بود که دستور حرکت صادر شد. در مسیر حرکت به سمت طلائیه، جنازه های دشمن در کنار جاده و در مسیر عبور به صورت پراکنده دیده می شد. ناگزیر و با اکراه گاهی پامون رو روی جنازه ها می گذاشتیم و عبور می کردیم.

دسته بندی شده در: